گوش میکنم به صدای گذر ثانیه ها
مثل هرشب باز هم در کنار پنجره با سکوتی مبهم
خبر آمدن فردا را با صدای قدم ثانیه ها میفهمم
به خودم میگویم کاش این ثانیه ها خسته شوند
اندکی صبر کنند
کاش میشد عمر را مثل یک ساعت کوکی به عقب برگرداند
و زمان بر ذهن بی منطق من میخندد
و شب از ظلمت من حیران است
رو به مهتاب کنم
بغض در سینه ی من میشکند
و در این حین نسیم سردی بوسه بر صورت خیسم بزن
و نوای صوت قرآن سر صبح به گوشم برسد
آه انگار خدا بیدار است
دل بیتاب مرا میبیند عمق اندوه مرا میفهمد
سمت من می آید
نور و گرما به اتاق کوچکم میپاشد
چه محبت آمیز دست بر شانه ی من میگیرد
و به من میگوید :
یاد من باش و ز فردا نحراس
من در این فرداها لحظه ای ناب برای تو رقم خواهم زد
نظرات شما عزیزان: